شاید آخرین..... !
متاسفم ..... فقط همين ..... متاسفم !
احساس خفقان مي کنم ، حتي در اين دنياي مجازي هم نمي توانم از درد هاي خود و جامعه ام حرفي بزنم ، که هر کسي از راه مي رسد با رگبار اعتراضي مرا محکوم مي کند که چرا روي سخنم با او بود ؟ و هنوز زيرحرف هاي نيش دار و کوبنده او قد راست نکرده ، نفر بعدي با چوب و چماق از راه مي رسد و تا مي تواند مي کوبد و کبود مي کند ..... تا من باشم ديگر حرف هايم را از ورق پاره هايم به اين دنياي مجازي که از دنياي حقيقي هم خطرناک تر شده است ، انتقال ندهم .نمي دانم چرا دنياي ما آدم ها با اين که فاصله هايش روز به روز نزديک تر مي شود اما قلب ها هر روز فرسنگ ها از هم دورتر مي شود . و کاش مي دانستم چرا انسان هاي سرزمين شرق اندوه ما ، همه مثل همند و سرنوشتي مشابه دارند که تا کسي از چيزي حرفي مي زند ، همه خود را اول شخص ماجرا مي دانند و به خود مي گيرند ؟!
بايد رفت ... اين جا ديگر امن نيست ، اين جا ديگر دلکده آرامش من نيست ، نمي شود که هر بار زير هر پست هزار پي نوشت افزود که به پير، به پيغمبر روي سخنم با شما نيست ؛ آقا / خانم گرامي ، برادرم ، خواهرم ، دوست خوبم .....!
اگر قصه زندگي خود را مشابه دلنوشته من مي داني ، تقصير من چيست؟ گناه من چيست که من هم قصه اي شبيه تو داشتم؟
آري بايد رفت ... مي روم ، چون هرگز دوست نداشتم دلي بيازارم ، مي روم شايد تا مدتي ، شايد در جايي ديگر ... ناشناخته و امن ، ۴ ماه ديگر اولين سالگرد وبلاگم است ، نمي دانم تا آن موقع بر خواهم گشت يا همچنان به دفترهايم پناه خواهم برد !
دلم مي خواهد در آخرين پستم از تمام کساني که در اين مدت با من و دلنوشته هايم همراه و همراز و حتي رفيق نيمه راه بودند ، تشکر کنم . از محمد علی که هيچ وقت لطفش را فراموش نمي کنم که وبلاگ نويسي را به من ياد داد و مرا به يکي از آرزوهايم رساند ، بماند که هر که از ديده رود از دل برود !
از حامد گرامي که قالب زيباي وبلاگم را مديون زحماتش هستم که رايگان در اختيارم گذاشت .
از زلمای مهربان که از اولين روزها با من بود ، چون سنگ صبوري بر درد هايم در حالي که خودش پرازدرد بود و خم به ابرو نمي آورد ، خوشحالم که امروز با تلاش هايش مسير اوج را در شعر طي مي کند .
از دنیز غريب نواز که همسفر خوب وبلاگم بود و بي خبري از او مدتيست نگرانم کرده ، عرفان و ساراي نازنين که مهماني هاي اينترنتي خوبي با هم داشتيم و لحظات خوشي را با هم گذرانديم ، تاج ماه زیبا اندیشم که شعرهايش هميشه به من آرامش مي داد ، پونی عزيز که طنز هايش حکايتي تلخ دارد ، از نوادر مردان روزگار که از سوزن نخ کردن و دستور آشپزي دادن تا تدريس کتاب هاي دانشگاهي ،همه فن حريف است ، شوخ طبع و دوست داشتني که گاهي هم چشم ديدنش را ندارم ( شوخي بود البته ) محمد ، برادر خوبم که صبورانه در نوشتن مرا راهنمايي مي کرد ، هر چند که دلش از جبر زمانه ،شکسته و خونين بود اما هميشه به من اميدواري مي داد و با آفريدن اهداف کوچک در زندگي مرا به زيستن در لحظه اميدوار مي کرد و بعد ماهرانه اهداف بزرگتر را چون پرده سينما در جلوي چشمم ظاهر مي کرد . زحماتش را هيچ گاه فراموش نمي کنم . کاش مي توانستم کمي جبران کنم !
مرد شب ، پرستوی عاشق ، پدرام ، مهبان ، احمد (عاشقانه ها) ..... و مرجان دریایی خوبم که دلم شدید برایش تنگ شده است .
فرهاد بي ريا که او هم مثل من براي مدتي از اين کلبه اينترنتي کوچ مي کند ، تازه های ادبی که از وبلاگ پر بارش هميشه استفاده خواهم کرد، مهدی (هبوط) که عاشق شيوه زيستن شريعتي هست و مدتي در اين وبلاگ همسفرم شد .
ترنج که شعرهاي زيبايي برايم مي فرستاد افسوس که بي صدا هميشه مي آمد و بي صداتر مي رفت و هيچ يادگاري در وبلاگم از او ندارم . سنگ صبور که صبورانه درد دل هايم را گوش مي کرد و مرا تسکين مي داد .
شهاب عزيز(شرق اندوه) که چيز هاي زيادي از او ياد گرفتم و اگر مرد بودم در بسياري زمينه ها او را سرلوحه خود قرار مي دادم ، مي دانم که حرفهايش کاملا درست است شايد اگر من هم جاي او بودم همين برداشت ها را مي کردم ، اميدوارم که کانون خانواده اش هر روز گرمتر از ديروز شود و قلب عاشق و پر احساسش هميشه با شادي بتپد .
جناب عبد القادر بلوچ که خط به خط کامنت هايشان درس زندگي به من مي داد ، کاش مي توانستم بيشتر از اين در خدمتشان باشم و دوباره با ديدن کامنت هاي زيبايشان اشک شوق بريزم، مانی خان گرامي که سخت نگرفتن زندگي و شاد زيستن را پيشه خود کرده اند ، از راهنمايي ها و دلداري هايشان در اين مدت بسيار سپاسگذارم . اميدوارم هميشه همين طور شاداب و سرحال بمانند .
پیام سیستانی محترم که سبک نويي در شعرهايشان ديده مي شود ، طلوع مهربان و نازنين که شعرهايش لطافت زنانه را فرياد مي زند ، از راهنمايي هاي او هم ممنونم . تخته سیاه که کامنت هایش خشک و جدی بود اما همیشه منتظرش بودم . آدونیا مرد جنوب ، خونگرم و مهربان که خورشید واربه من آموخت ، برايش شادکامي ايام را آرزو دارم . خسروی گرامی که مثل من عاشق جهان بینی اوشو است . زوربا ی فرمانده که به تازگي با او آشنا شده ام اما انگار سالهاست که او را مي شناسم ، شايد درد هاي مرا به زباني ديگر مي گويد . و هجران که می فهممش.
و همه کساني که شايد از ياد برده ام .....
و در نهايت از اوستاي بي همتايم ، همدمم ، شريک غم ها و شادي هايم ، روح يکپارچه من وعشقي که جدايي ظاهري از او را به ناچار پذيرفته ام ، به خاطر همه سختي هايي که برايم کشيد ، به خاطر همه خاطرات زيبايي که براي من ساخت يک دنيا سپاسگزارم . شعرهايم گر چه استادانه نبود وشايد اصلاً شعر هم نبود ، اما با يک بغل عشق و احساس صادقانه براي کسي بود که لحظه به لحظه احساسش مي کردم و ناب ترین دقایق را با هم تا عرش تجربه کرديم .
تا ابد عاشقانه دوستت خواهم داشت ...... شير مردادي من !
اين هم آخرين شعري که در وبلاگم مي گذارم ، جزء ثبت هاي موقت گذشته ام بود ، اما از همين حالا هر کس مختار است که مخاطب را خودش بداند . ( چه کنم که شرق اندوه ما اين است .....! )
بوي رفتن گرفته اي
بوي غربت ..... !
هزار راه که بود و نرفتي
هزار نرفتن که رفتي و برنگشتي
خورشيد مگر نشدم برايت ؟
آينه نشدم تمام نمايت ؟
تفسير سکوتت شدم
چشمه جوشان بغضت شدم
پرواز را نخواستي
اوج آسمان را دست کم گرفتي
و باور کردي غير باور ها را
ز ناچاري ذهن !
اين چه کوچي است ؟!
اين چه هجري است ؟!
هاج و واج مي ماند
واژه هاي گيج خورده ذهنم
ميان دو راهي لبانم .......
جان نداده ؛ رفتي
فدا نشده ؛ بريدي
آغوش مگر نشدي برايم ؟
ستاره نچيدي از شبهايم؟
کجاست ماه من و تو؟
شکست عهد و پيمان ما
بيا و از دور ببين
خشکه زرد هاي خاطراتمان
که گر مي گيرد از درون جان
کجاست خنکاي باور ما؟
بيا که رو ح ما ديگر دو تا شد
سهم تو اينجاست ، کنار طاقچه عادت
بيا ببر، زجسمم دورش کن
تن نحيف مرا در اين سياهي شب
چالش کن .....!
و مرثيه اي بخوان براي اميد هاي فردايم
که بوي غربتت هم آغوشم کرد با مرگ !!!
تا فرصتی دوباره ........ بدرود ! ![]()