آقا ..... با شمام !

 

تنهام بذارید ........

خواهش می کنم !!!

برید برای همیشه

هی ... آقا .... با شمام .....!

میشه خواهش کنم .... دیگه منو دوست نداشته باشید ؟!

دیگه نخونید : 
                  " رویای من .... رویای من .... 
                                         بیا و رنگ عشق بزن 
                                                  به غربت شب های من ......" ؟!


میشه قلبمو از جا در بیارید ؟!

این تپش های مصنوعی ، بدتر عذابم می ده .... !

صبر کنید .... آقا ..... یه لحظه گوش کنید !!!

می خوام از ذهنم بیرون برید ، اگه میشه

فکر شما فقط داغونم می کنه ....

این دل همش بهونه شما رو می گیره

میشه یه داد مردونه سرش بزنید ؟!

یه سیلی محکم به چشمای پر از اشکم بزنید ؟!


شرمندم ... آقا

                  ببخشیدا ...... !!!


اما.... میشه قبل از این کارا

                
                    یه بار دیگه محکم بغلم کنید ؟!

 

 

یادش یاد باد ....!

 

اگر عشق فراخواندت برو با او
گر چه راهش صعب و نا هموار است
و اگر برسرت بال افکند تسلیمش شو 
گرچه شاید تیغ نهان میان شهپرهایش درجانت بخلد
و اگر با تو سخن گفت باورش کن
گرچه شاید آوایش رویاهایت را چنان در هم شکند
که باد باغچه را زیر و رو می کند

 

"خلیل جبران"

 

دقیقه ها و ثانیه ها درانتظاری شیرین برای آمدنش می گذشتند. آمدنی که شاید آغازی بود برای دل های بی قرارمان ، برای به حقیقت پیوستن تصویری که تا کنون در ذهنمان ساخته بودیم و شاید پایانی بود  برای دوست داشتنی که مجبوربه نداشتنش بودیم. آسمان گهگاهی چند قطره ای ازذوق می گریست و بعد آرام به انتظارش می نشست. نسیمی خنک به ادراک جانم می وزید . بی تابی هایم چشمان پر از سوال مردم را به سر تا پایم دوخته بود. مهم نبود ، می دانستم که این نگاه ها اگرمستی عشقی چشیده بودند و یا خماری دیداری کشیده بودند ، هرگز اینقدرسرد و بی روح نبودند .

صبرم تمام شده بود  و پاهایم توان ایستادن بیشتر نداشت ، و درست در لحظه ای که دیگرعقربه های ساعت به حقیقت پیوستن رویایم را به کابوسی تلخ می کشاندند، حضوری گرم در کنارم احساس کردم  و دربهتی عظیم، در چشمان پر از شوقش غرق شدم ......

 

از چشمت یک جرعه نگاهم ده
تا چشمم از همان شود مستت
یا جانم را ز بوسه ای پر کن
تا دیگر می  نخواهم از دستت


" بن جانسن "

 

فرو رفته در حسی غریب و شیرین، گذر زمان را احساس نمی کردم ، انگار تمام دنیا را کسی به یکباره در وجودم تزریق کرده بود ، پر از خواستن بودم و هیچ نداشتم که بگویم . گاه با نگاهی گاه با تماس دستی ، تپش های دلم را به فضا پرتاب می کردم و آرامشی موقت جایگزینش می کردم ، و باز با تلاقی نگاهی دیگر پس لرزه های بدنم آرامشم را در هم می ریخت ......

 

در عشق آرامش محال است ،

زیرا هر آنچه از معشوق به دست می آوری

هرگز چیزی جز نقطه آغاز
تمّناهای تازه تری نیست .

 

 " مارسل پروست "

 

چقدر سخت است وقتی که بند ها و حصارهایی که انسان هایی دیگر( که همانند تواند) ، برایت ساخته اند و تو را وادار به پذیرفتنش کرده اند ، خواستنت را به حسرتی جانگداز تبدیل کند . چقدر سخت است وقتی که مستی تو لبریز شده است سرپوشی رو ی آن بگذارند به حکم آنکه عشق در جامعه ما گناه است و تو می مانی و انرژی کیهانی که در وجودت لبالب پر شده است و اجازه آزاد کردنش را نداری ........

 

 


آه ای عشق !
کاش می شد من و تو
دست در دست قضا
 راه به شالوده این نظم غم آلوده بریم
و برش اندازیم
سپس از نو فلکی تازه چنان پی فکنیم
که دل آسوده به کامش برسد


" ادوارد فیتز جرالد"

 

وقتی که دستان بی پروایش را به دور حجم تنهایی ام حلقه می کرد، به گمانم سالها بود که او را می شناختم ، سال ها بود که همین دست ها را در دست گرفته بودم و با رگبار نگاهش تا اوج رفته بودم . به گمانم هیچ غریب نبود ..... هیچ عجیب نبود ، تنها رویایم به حقیقت پیوسته بود ، حقیقتی که مشکوک به رویا بود ،  و رویایی که بی شک حقیقت داشت.........

 

همه می دانند ....!
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
 باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم .

 " فروغ فرخزاد "

 

هر دو مست در میان عاقلان ، پا به پای هم، دست در دست یکدیگر، سنگفرش خیابان ها را می پیمودیم ، گاه سیگاری آتش می زد وآبمیوه ای می نوشیدیم ، گاه درسکوتی عمیق میان هیاهوی مردم ، نفس هایمان را جانانه تر می کشیدیم ....

  

عشق پیش پا افتاده ترین کار ها را زیبا می کند.

 

" پرسی شلی "

 

 

هر دو بی نقاب در کنار هم ، در شبی نقره فام ، گرفتار حس عجیبی بودیم که شاید در گذشته هایمان به گونه ای دیگر احساس کرده بودیم و این بار از دوباره متولد شدنش به هیجان آمده بودیم . زیر لب ترانه عامیانه ایتالیایی را زمزمه می کردم " وای چه شیرینه عشق اول / دومی از اون هم شیرین تر ....." و دستانش را در حرارت دستانم می فشردم . وه...! چه خلوت دلخواسته ای بود. تنها من بودم و او، بی حضور پرده هایی که ما را می پوشاند از هویت حقیقیمان .......

 

اگر ناگزیر بودم که بگویم چرا دوستش دارم ،
پاسخ را ، به گمانم تنها این می گفتم که

زیرا او ، او بود و من ، من بودم .

 

" مونتنی "


زمان غروب دیگری را در می نوردید و ثانیه ها مدام در پی فرصتی برای دقیقه شدن ، و دل های بی قرارمان در حسرت مرگ عقربه ، تولد دوباره عشق را جشن گرفته بودند ، جشنی که هر لحظه رو به انتها بود و انتهایی که آغازی بود برای تفریق دو تن و پیوندی که در سکوت، به آرامی ، ریشه هایی عمیق می دواند .........


می گریزد زمان ،

می گریزد همچنان و بازگشتنش هرگز نه !

و ما دل به عشق سپرده ،

این سو، آن سو به پرسه .

" ویر ژیل "

 

دلهایمان آبستن تمنّا بود ، عشق به سویی می کشاندمان و عقل به سویی دیگر. حرکت آرام انگشتانش به روی اندام لرزانم ، موجی از خواستن همیشگی اش را در ساحل جانم فرو می ریخت و بی اختیار سرم را به سوی شانه های قوی مردانه اش می کشاند و دستانم را بسان تشنه ای میان دریای پر مهر دستانش سیراب می کرد ......

 

 

 


نوشیدن آنگاه که تشنه نیستیم
و عشق بازی در همه فصل های سال ،
این است همه فرق ما و جانوران دیگر، بانوی من !

 

" بومارشه "

 

دو تن بودیم و دل یکی بود ، حضوری آرام و زلال میان شرجی زاینده رود، غرق در حسرت بوسه ای میان جزر و مد عشق و عقل محصور بودیم . نگاهم را به حرکت آرام رودی دوخته بودم که گاه خروشان می شد و گاه در سکوت شب مأمنی بود برای عشق بازی قورباغه های عاشق. دلم تمّنایی سرکش داشت که به دورازعبور پرسشگرانه مردم ، به یکباره درآب فرو رویم و تا مرز ابدیت در آغوش یکدیگربی وزنی را تجربه کنیم ، تا بدان جا که قطره قطره های زاینده رود میان حرارت عشقمان جان دهند . نگاهم می کرد از اعماق جان ، توان مهار کردنی نبود، دل می طلبید و عقل سلاحی برای دفاع نداشت. صورت گلگون شده اش را به آرامی نزدیک آورد، هرم نفس هایش گونه های داغم را نوازش می داد، دیگر توان مقاومتی نبود. در آغوش بوسه های داغ و پرعطشش، مستی بی حد و حصری را چشیدم که تا کنون نظیرش را ندیده بودم ....

 

کسانی که توان مهار کردن تمّنا را دارند
تمّنای سستی دارند که همچون توانی دارند .

 " ویلیام بلیک "

 

زمان رو به انتها بود ، عطش سیری نا پذیر خواستنش اجازه رفتن نمی داد . هرگز در باورم چنین نیرویی مرا جذب نکرده بود و چنین سکوتی مرا به ژرفای احساس نکشانده بود. صدای مرموزی مدام چون جرقه ای میان ذهنم پخش می شد : " چقدراین مرد برایم آشناست .....قبلاً کجا او را احساس کرده بودم ؟ " و بی جواب میان واژه های گیج خورده ذهنم تنها به جاودانگی این لحظه در قلبم می اندیشیدم ، هر چند که آشنای دلم رفتنی بود ........!

 

کسی که دوست می داری همه حقی بر تو دارد ،
از جمله این که دوستت نداشته باشد .

 " رومن رولان "

 

نمی دانم گرفتارچه بندی بودیم که جداییمان را توجیه می کرد. تنها به این حقیقت پی بردم که انسان امروزهرچند آزاد مآب تر اما همچنان برده افکار دیروز و اسیر واکنش مردم است، مردمی که از جنس تار و پود خودش می باشند.مردمی که آنها هم برای دیگری زندگی می کنند. کاش ترس کنده شدن از پیله های عقاید نیاکانمان در زوالی همیشگی محو می شد ......

 

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی، که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی ، که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ، ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم .

 

" مارگوت بیکل "
ترجمه : شاملو

 

در آخرین لحظات وداع دستان یکدیگر را چنان محکم فشردیم که شاید باورمان شود رویایی بیش نبود. چشمان خیسم طاقت رفتنش را نداشت، می رفت ودر دل با نگاهم تا بی کران خوشبختی بدرقه اش می کردم و زیر لب آرام زمزمه می کردم :« هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم / بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم .... »

  

لب ها زمانی ترانه می خوانند که بوسیدن نمی توانند .

 

" جیمز تامسن "

 


اعتقاد راسخ دارم که عشق
تکیه گاه جهان است ،
زندگی فقط آنجاست که عشق هست
و زندگی بی عشق مرگ است


" گاندی "