هزار توی درونم ...!
زمـــان می گذرد ...
بی حضور تمام عقربه ها !
روزهای تــو ... شب های مــن
و گرینـویـچی که مدام می چرخد ...!
شاید گــرمـــــای استوا
تنها خـــط مـشتــرک ما شد ...!
مــــــــن، ... اما
کجای راه تو بودم ...؟!
کجای این احـســاس (فرضی) مشترک ؟
تــمام گذشته ام به هم ریخته است !
نمی دانم، این ویار های گاه و بی گاه
باردار کدام احساسم کرده است ....؟!
مـــن، هنــوز در قطار گذشته هایم
جـــــا مانده ام .....!
و ریل های تو در توی بودنــــــت
هــنــــوز در دست تعمیر است ...!
ببــیــن ...
استخوانهایم چقدر خـشـــک شده است !
آتشــی بر من زن ...
و تـــمـــام آن کسی را که دوســــــــــت دارم
از هــزار تـــوی درونــم
بیـرون بکـش ...!
شـــاید، آن کــــس
تــــــــــــو باشی ...!
