آغوش رنج ها
به زلمای صبور ....!
وه ! که یک اهـل دل نمی یابم
که به او شرح حال خود گویم
محرمی کو که ، یک نفس ، با او
قصه ی پر ملال خود گویم ؟
هر چه سوی گذشته می نگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به آینده چشم می دوزم
جز سیاهی مقابلم نبود
غمگساران محبتی ! که دگر
غم ز تن طــاقت و تــــوانم برد
طاقت و تاب و صبر و آرامش
همگی هیچ نیــمه جــانم برد
گاه گویم که : سر به کوه نهم
سیل آسا خروش بردارم
رشده ی عمر و زندگی ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
کودکانم میان خاطره ها
پیش آیند و در برم گیرند
دست القت به گردنم بندند
بوسه ی مهر از سرم گیرند
پسرانم شکسته دل ،پرسند
کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
که ز پستان مهر ، شیر نهد
بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
کودکان عزیز و دلبندم
زندگانی مراست بار گران
لیک با منــتــش به دوش کشم
که نیفتد به شانــه ی دگران ...!
" سیمین بهبهانی "

پ.ن ۱ : زلــما ، همیشه شعارش : " انسانم ... خوشبختم ... هیچ شکایتی ندارم " است .
یک زن صبور شرقی که ساده دلیش معرف اوست و شانه هایش همیشه بار دار رنج های نا گفته بوده است .
پ.ن ۲ : هر که در این بزم مقرب تر است ....... جام بلا بیشترش می دهند !!!
